ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

خاطرات ساینا

یک هفته پرباری که گذشت...

سه شنبه بعد از 3 روز تعطیلی مدرسه بخاطر سرماخوردگیت دوباره راهی مدرسه شدی... وقتی واسه مریم جون نوشتم که این مدت نهایت همکاری رو در جهت بهبودیت داشتی سر کلاس تشویق شدی و استیکر جایزه گرفتی... سوپ و غذاهای مقوی حتی توی وعده صبحونه...پرهیز از خوردن سس و شکلات صبحونه و پشمک چیزای شیرین دیگه ... همچنان فلفل دلمه ای جزو اسنک های روزانه اته... که خوشبختانه خوردنش به بهبود سرماخوردگیت بینهایت کمک میکنه... خداروشکر اشتهات سر جاش بود... در نبود شما بابا قصد کرده بود بره و کلی کتاب جدید واسه کتابخونه ات تهیه کنه... الحق که وقت گذاشته بود و 7 تا کتاب که شامل مجموعه داستان و یکی اش نکات تربیتی و ایمنی مناسب سن شماست گلچین کرده بود......نزدیک به 250 قصه....
29 مهر 1392

عشقم.....64 ماهگیت مبارک

دیروز در حالیکه متوجه شدیم که آبریزشت قطع نشده به همراه بابا راهی مطب دکترت شدی... خوشبختانه چیز خاصی نبود....جز یه کوچولو عفونت گلو...  واست داروهای ضعیف تجویز کرده بود.....و داروخونه چی هم یه اسپری گیاهی واسه پیشگیری از سرماخوردگی که هممون استفاده کنیم... خداروشکر از دیروز رو به بهبودی... امروز کاملا خوب شدی ... و قراره از فردا دوباره راهی مدرسه شی... دیروز مریم جون "مربیت" و بچه ها بهت زنگ زدن و احوالت رو پرسیدن... خیلی خوشحال شدی... و دو چندان مشتاق به مدرسه... توی این مدت حسابی همکاری داشتی...یکسره سوپ و میوه و غذاهای دیگه رو با اشتها میل کردی و این خودش به روند درمانت کمک بزرگی کرد... دیشب رسما شوفاژ توی هال رو روشن کردیم و ...
22 مهر 1392

روزهای قبل.....

از روز دوشنبه هوا یهویی متحول شد و عصر به بعد کم کم سرمایی شد..... منم که جدی نگرفته بودم طبق معمول موقع خواب با پنجره باز میخوابیدیم و سر صبح زیر پتو کیف میداد... کیف کردن ها همانا و بعد از گذروندن دو سه شب سرد با پنجره های باز......راه افتادن بینی شما هم همانا......4 شنبه شب که تحویل خاله زهره دادیمت با اصرار های خاله زهره و عمو علی که همیشه دوست داشتن یه شب پیششون باشیم شب همونجا خوابیدیم .....صبح قبل از رفتن چکت کردم متوجه شدم سرما خوردی..... خداروشکر جز آبریزش بینی چیزی نبود..... بعد از 2 روز عصر جمعه  که برگشتیم و حسابی دلمون واست تنگ شده بود با اشتیااااق سعی کردی دلمون رو به دست بیاری که منم دلم واستون تنگ شده ولی اجازه بدید...
21 مهر 1392

مهمون داری و تفریح

ظهر جمعه مهمون داشتیم...دائی بهنام اینا به همراه محمد (نوه عمه) خانومش مریم و خواهر خانومش....جمعمون جمع بود شما حسابی با دخترشون سرگرم شدی.....یه دخمل 3 ساله...شب شام درست کردم همهگی رفتیم پارک پ و شما دوتا حسابی گرم سوار شدن اسباب بازی ها و بعدم بدمینتون توی چمن ها شدید... صبح شنبه اونا رفتن...شب یک ساعت و نیم دیرتر از همیشه خوابیدی، صبح به سختی بیدار شدی....زنگ ورزش داشتید سویشرت شلوار ورزشیتو تنت کردم رفتیم مدرسه.... عصر آکادمی، زبان داشتی... عالی جواب دادی....با وجودیکه این مدت درگیر مهمون بازی بودیم ولی از پسش بر اومدی فقط یه خورده خسته بودی واسه همین ورج و وورجت توی کلاس زیاد بود و خمیازه هات روبه راه...دکتر بعد از کلاس تستت کرد اونجا...
15 مهر 1392

بیشتر از همیشه دوستت داریم....

از پریروز دائی بهنام و خاله فاطی اومدن پیشمون......واسه عروسی محمدِ عموم.....من حاضر نشدم باهاشون برم حنابندون.....راستش نه وقتشو داشتم نه حس و حال شلوغی و موزیک... محمد با هماهنگی بچه ها یه دی جی از اندیمشک آوردن این سه روز حسابی رو اعصاب همسایه ها و اونا هم نامردی نکردن ، ندید بدیدا زنگیدن به 110 ... بنا شد امشب بعد از تالار برن باغ عمو اونجا ادامه بدن، دلم میخواست ولییییییییییی واقعا سرم شلوغه.... انشالله کلی عروسی در راه داریمممم واسه همین اینو فاکتور گرفتم، تا توی فرصت های بهتر آتی. دیروز صبح فلفلی با خاله زهره رفتیم کتابهامو تهیه کردم... بی انصافا سرجمع 19 تا سورس معرفی کردن....8 تاش کلا افست نشده امسال....و نتونستم تهیه کنم... باقیش...
11 مهر 1392

...

دیروز از مدرسه اردوی آتش نشانی رفتین... عصر کلاس زبان، آکادمی برقرار بود...بدون  حضور دکتر....اعتراض داشتی که چرا نبود بیاد تستت کنه....آخه به قول خودت "عااااااانی (عالی) بودی" سر کلاس وقتی به خوبی  جواب میدادی آروم بهم گفتی "کاش بابا میبود" تیچرت شنید ، لبخند زد، و شما، سرخ شدی :دی..... راه برگشت از کلاس، توی ترافیک خوابت برد، بردمت پارک، نیم ساعت توی پارک خ بازی کردی سرحال شدی ... بعد از شام 9 خوابیدی.....منم بعد از کتاب خوندن واست، خوابم گرفت..... هر طور شده فردا باید برم کتابهامو تهیه کنم...و یه opd واسه شما... البته پریشب پی دی افش رو از نت دان کردم...      
9 مهر 1392

روزگاران جدید...

از سه شنبه شب تا چهارشنبه شب دو تا مهمون عزیز داشتیم... که واسه دومین بار پیشمون بودن ... حسابی زیر نظرت داشتن و  با توجه هوش و علاقمندیت، یه پیشنهاداتی ارائه دادن که من به شخصه فعلا  متمایل نبودم و احساس میکنم یه کم زوده که وارد این مباحث بشی...ولی به نظر اونا و بابا خللی ایجاد نمیکنه...بابا به من واگذار کردن واسه همین  کلی فرصت لازمه و باید خوووووووب فکر کنم....و قضیه رو به تعویق بندازم....اونا اطمینان صد در صد دادن که توی اون مسیر، موفقیت خوبی کسب خواهی کرد با ضمانت خودشون.....ولی من با اینکه مطمئنم توی هر مسیر و جریانی قرار بگیری قابلیت های خودتو به خوبی نشون میدی، چندان موافق نبودم با این قضیه.....چون دلم میخواد قبل ...
7 مهر 1392

عشقم، ساینا جون پر از نشاط و با استعدادمم....

دیروز رسما آموزشهاتون توی مدرسه شروع شد.......خیلی خوشحالم که دیگه مهد نمیری .... راستش توی این چند ماه که ثبت نامت کرده بودم یه جورایی همچنان دو به شک بود که آیا کارم درست بوده یا نه..... ولی با توجه به شرایط زمانه...... و اصولی که باید تاااااااا ابد پیش روت باشه و البته توی این مدت برو بیام به مدرسه 100% مطمئن شدم که بهترین تصمیم رو گرفتم... بیشتر از اینکه پوشیدن مانتو شلوار مقنعه توی تنت آزارم بده....و حس کنم توشون راحت نیستی و دست و پا گیرت هست... بهم این ضریب اطمینانو داده که با جدیت بیشتری آموزش هات رو پی میگیری و از نظر روحی و شخصیتی تاثیرات و انرژی های مثبتش رو با وضوح بیشتری میبینم و خواهم دید... از اینکه این همه خوشحالی و شور و...
2 مهر 1392